-[دُخدر بَد ]-



قبل نوشت:

راستش وقتی متنو خوندم فک کردم ای وای!

چقدر من هایی هستن !که توی این عذاب زندگی میکنن 

خواستم پست کنم اینستا دیدم قول دادم اونجا فقط از خوشی بنویسم و نق هامو اینجا بزنم پس بخون که یادت بمونه 

که اندازه نوزده بیس ساله های دیگه زندگی نکردی!!!

که هنوزم تو انتخابت دوبه شکی

هنوزم میترسی از اینکه بری عروسیه این اون وشادیشونو ببینی

میترسی از اینکه جای نامزدی اسمتون واقعن بره تو شناسنانه هم

میترسی از انتخابت  

هنوزم کابوس غرق شدن تو دریا و سقوط از ارتفاع و سقوطت تو هواپیمارو میبینی و میترسی از مادر شدن  و از اینکه زندگی نکنی!!!! 

دیدم این متنو  پرستو بابا اوعلی ننوشته! این متن زندگیه فاطمه و فاطمه های دیگرو نوشته! 

و خلاصش تویه یه چیزیه! عقب موندن از بقیه!.

.

.

.

 

((امروز خم شدم توی آینه و به دختر رنگ پریده ای که روبرویم ایستاده بود و داشت رژ لب می زد گفتم
تو یک دختر سی و یک ساله ی ترسویی!
نوشتن این جمله زیاد راحت نبود اما راستش را بخواهید من بیشترِ زندگی ام را صرف ترسیدن کرده ام
ترس اینکه نکند یک موقع بابا بفهمد که به جای کلاس کنکور با فلانی و فلانی و فلانی می رویم کافی شاپ و بلند بلند می خندیم
ترس اینکه نکند مامان بفهمد این ترم مشروط شده ام
ترس اینکه نکند فلان پسری که دوستم دارد تهدید هایش را عملی کند و خـودش را بُکُشد
نکند خواب هایم واقعی باشند و یک هواپیما که دارد اوج میگیرد و ما داریم از پایین برایش دست تکان می دهیم یک دفعه سرعتش کم و کمتر شود و سقوط کند روی سَرمان
اینکه نکند مامان و بابا طوریشان بشود
سال ها که گذشت ترس هایم تغییر کردند.
ترس از خیابان خلوت و مَرد های موتورسوار
بالا رفتن سن شناسنامه ام و وحشت عقب ماندن از بقیه ی آدم ها
ترس از دست دادن مردی که باورش نمیشد دوستش دارم
ترس از شصت سالگی و تنها ماندن
ترس از ازدواج کردن
ترس از مادر نشدن
ترس از ارتفاع و هزار تا ترس دیگر به لیست کابوس هایم اضافه شد.
حالا اینجا ایستاده ام
بعد از ترم های متوالی مشروطی و خنده های بلند به جای کلاس های کنکور بی نتیجه
و خودکشی پسرِ جوانی که فکر می کرد عشق یک نوع رنج کشیدن است.
اینجا ایستاده ام
یک سال بعد از رفتن مردی که من دوستش داشتم و او باور نکرده بود.
اینجا ایستاده ام
بعد از افتادن از یک ارتفاع بلند و جانِ سالم به در بردن.
اینجا ایستاده ام و هنوز زنده ام
هنوز موهایم را از پشت می بندم
و هنوز وسط مجلس عزا خنده ام میگیرد
میبینید ترس هایم هنوز من را نکُشته اند!
اما راستش را بخواهید هیچوقت نمی توانم بگویم که به اندازه ی نوزده بیست ساله های دیگر زندگی کرده ام، به خودم یک عمر جوانی بدهکارم، یک عمر بی خیالی مطلق و تکرار این جمله توی آینه که تو از همه ی این ترس ها بزرگتری احمق! باید سر خودم داد بزنم که می شود بگذاری کمی زندگی کنم؟ باید خودم را جمع و جور کنم. بروم توی سرمای پاییز توی رودخانه ای جایی فرو بروم توی آب و ترس هایم را پهن کنم تا آب با خودش ببرد!
می دانید موضوع این است که باید باور کنم که قهوه هیچوقت توی شکر حَل نمی شود!

 #پرستو_بابا_اوغلی


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود آهنگ جدید و موزیک ویدئو |آدرس جدید تک ترانه jewellery box manufacturers in china Massiel عشق پایدار باس مووی _دانلود فیلم دانلود آهنگ جدید نرخ هفتگی میوه و تره بار تحقیق خرید تحقیق خرید مقاله خرید کارآموزی خرید پروژه خرید کولر گازی